خیلی ناگهانی (تقریبا ۲۲ ساعت قبل!) بر آن شدم که در بازی قرنطینگاری شرکت کنم! عکاسی چیزیه که خودم همیشه به نداشتن مهارت در اون اذعان داشتم، ولی وقتی امروز ساعت پنج و بیست دقیقهی صبح، بعد از اینکه شب رو نخوابیده بودم، شروع کردم به عکس گرفتن (با گوشی برادرم که حتی قفلش باز نبود و نمیتونستم تنظیماتش رو تغییر بدم) دیدم دارم ازش لذت میبرم. بنابراین تا هفت و نوزده دقیقهی صبح (دقیقا قبل از اینکه برادرم بره سر کار) ادامهش دادم :)
خواص و مضرات تخم شربتیمیگم: مامان!
برنامه سران عرفان های کاذب برای زنان (بخش اول)سر سفرهی سحری، حجت گفت نصف شب یه بالش برداشته و چند دقیقه رفته تو حیاط دراز کشیده. بعد که اومده تو و خوابیده، حس کرده یه چیز پادراز آبداری! داره رو گردنش راه میره. با دست پسش زده و بعد با نور گوشی هرچی رو زمین دنبالش گشته پیدا نکرده. البته چند تا پا پیدا کرده، ولی از خودش خبری نبوده. از اول تا آخر سفره دو تایی با مهندس داشتن حرفای چندشآور میزدن. من همین جوریش به خاطر بیخوابی اعصاب نداشتم، حالمم دیگه داشت بهم میخورد، ولی میدونستم اگه اه و اوه کنم، دوز چندشآوری داستان، چند برابر میشه. خیلی ریلکس انگار نه انگار که چیزی میگن، غذا میخوردم؛ ولی چه غذایی! غذا نگو، بگو سوسک، بگو ملخ، بگو عقرب! شایان ذکر میباشد که من بلافاصله بعد از جلسات تشریح جسد، میرفتم سلف و همزمان با صحبت در مورد جسد نهار میخوردم، ولی حالم بد نمیشد. خلاصه سحری رو خوردیم و اینا افتادن دنبال موجود مجهولالهویه. فکر میکردن عنکبوت غولآسا باشه. گشتن و گشتن و گشتن و در نهایت من که داشتم فقط گذری از اونجا رد میشدم، پیداش کردم.
این البته یه اتفاق خیلیتکرارشونده تو خونهی ماست. انگار اجسام (یا حتی اجساد!) گمشده، آهن باشن و من آهنربا. انقدر زود همه چی رو پیدا میکنم که خودمم تو کفِش موندم. مثلا یه ملت خونه رو دنبال یه چیزی زیر و رو میکنن، من از فاصلهی دور، بدون اینکه از جام بلند شم، یه گردن میچرخونم، میگم اون نیست؟ :)
در زمینهی رواج ازخودبیگانگی و کم شدن درک و اندیشه و دامن زدن به احساس بیمایگی، چند تا لینک اینجا میذارم، هر کس که خواست و شرایطش رو داشت میتونه برداره.
ضرورت شستن انژکتور خودروطرح هدیهی کتاب فیدیبوئه. کتابهایی که اخیرا خریده باشی رو میتونی فقط به یک نفر و اون هم کسی که تابهحال عضو فیدیبو نبوده هدیه بدی.
ضرورت شستن انژکتور خودروبیمارستان که بودیم فقط یه نینی دیگه با ما بستری بود. مادر و مادربزرگش هم پیشش بودن. بعد این مادربزرگش خیلی ادعاش میشد. البته مادربزرگا خیلی خیلی خیلی تجربه دارن و ما هیچ ادعایی پیششون نداریم، ولی خب یه توصیههایی به ما میکرد که یه کم لجمون میگرفت. مثلا دستمال محمدحسین رنگ چای به خودش گرفته بود، من داشتم به خواهرم میگفتم حالا بعدا بشورش. مادربزرگه میگه اینو میدونین باید چیکار کنین؟ باید با وایتکس بشورین که سفید بشه! بعدا واسه مامانم تعریف کردم، میگن جواب میدادی وایتکس چی هست اصلا؟ =)) حیف که این جوابا هیچ وقت به موقع به ذهن آدم نمیرسه -_- یه حرفای دیگهم میزدن که بعدا که بهش فکر کردم دیدم شاید بشه در ردهی چشمزخم قرارشون داد. مثلا داشتم به محمدحسین با شیشه شیر میدادم، گفت شیر مادرشه؟ چقدر زیااااد! بعد همون شب دیگه مادرش شیر نداشت. یا یه بار به خواهرم گفت برو خداتو شکر کن که بچهی آرومیداری، همون شب تا صبح این بچه نذاشت ما بخوابیم. یا حتی حتی حتی بهم گفت چه فلاسک خوبی دارین، کاش ما هم از اینا میآوردیم. دفعهی بعد که میخواستم فلاسک رو بشورم، واشر درش از جاش دراومد! چند بار، هم خودش هم دخترش گفتن ببین این خانمه تازه بچهش چند روزه است، چه باربی شده! الان منتظریم که به همین زودیها خواهرم بشه غلتک روی آسفالت!
خیلی هم بنده خدا طالب صحبت بود، ولی خب من حرف مشترکی نداشتم باهاش بزنم. یه شب از اون شبها هم خواهر بزرگم (که دو تا بچه بزرگ کرده) رفته بود به جای من. میگه انقدر برام قصه تعریف کرد که نگو. تازه اول که رفتم بهم گفت نهههه! تو هنوز کار داری تا بشی مثل خواهرت (یعنی من!)، اون اوستاکار بود! خواهرمم گفته معلومه، اون خودش ماماست. بعد دخترش گفته واقعا؟ ما فک میکردیم بچه دبیرستانی باشه! :)))
صبح با برادرم رفتم بیمارستان. ماشین چپ کرده، ضربه به سر، سردرد و تهوع... کلی اصرار کردم تا راضی شد بریم بیمارستان. سیتی نرمال بود، دو ساعت تحت نظر و تمام. شکر خدا.
دانلود قسمت 16 سریال دل مدیومسر کوه بلند فریاد کردم
علی شیر خدا را یاد کردم
علی شیر خدا یا شاه مردان
دل ناشاد ما را شاد گردان
امشب اینو تلویزیون پخش کرد. گریه کردم. هقهق شد. بند نمیاومد. اولین کسی که این ترانه رو برام خوند بیبی بود، خیلی بچه بودم. وقتی از هرات برمیگشتم مریض بودن، از رختخواب بلند نمیشدن. از من خواهش میکردن با خودمو بیارمشون. بیارمشون مشهد. و چند سال بعد سکته کردن. فوت کردن. اذیت میشم وقتی به این فکر میکنم که بهم میگفتن منو با خودت ببر. اذیت میشم وقتی فکر میکنم به من امید داشتن، خیلی اذیت میشم.
+ آهنگ اصلی افغانستانیش رو پیدا نکردم.
+ عیدتون مبارک
به نقل از یکی از اقوام که یکی از آشناهاشون تو قالیشویی کار میکنه:
حقایقی شگفت انگیز درباره کاخ کرملین مسکوخواب عجیبی بود. خواب دیدم نان و کاغذ را با کارت ملی میدهند. کارت شناسایی پدرم را برداشته و رفته بودم نانوایی. ساعتها صف ایستادم، ندادند. گفتند اصلا این طرح برای این است که به شما نان ندهند. رفتم نانوایی دوم. رفتم نانوایی سوم. آخر یک نفر که برای خودش نان گرفته بود به من نان داد. بردم خانه و به کسی نگفتم از این به بعد نان نمیدهند. حالا برایم سؤال است که چرا نگفتم؟ به هر حال آنها خودشان فهمیده بودند و تلاش من هم فایدهای نداشت. من فقط به رفتن فکر میکردم. به اینکه مگر بدون نان هم میشود زندگی کرد؟ مگر نمیگویند برو؟ بیشتر از این دیگر چه باید بگویند؟ چطور بگویند؟ و جالب است، به کاغذ هیچ فکر نکردم.
دعای دفع بلا در کاخ سفید!!تعداد صفحات : 2