اون زمانی که مدرسهی خودگردان میرفتم، یه معلم زبان انگلیسی داشتیم که آقا بود. این بنده خدا یه روز به ما توصیه کرد که خاطراتمون رو بنویسیم. گفت بنویسید، اما فقط گل و بلبل ننویسید، اشتباهاتتونم بنویسید. اگه یه روز یه هزار تومنی هم بالا کشیدید بنویسید. حالا منم میخوام به حرفش گوش بدم و بنویسم که امروز کار بدی کردم.
دانلود پاورپوینت کاهش پتانسیل روانگرایی با استفاده از ستون های شنی به زبان انگلیسیجاتون خالی، راهآهن مشهد چه صفایی داره! محوطهش پر از گل، آدم حظ میکنه. اصلا دلش نمیاد رد بشه و بره. میخواد فقط بمونه، حتی تو ماه رمضون و زیر این آفتاب. یک عالمه از گلها عکس گرفتم، یکی رو هم احتمالا میذارم تو قرنطینگاری.
همشهری TV | بازیکنان پرسپولیس تست کرونا دادندمن امسال شب قدر دوم (مگه کلا یکی نیست؟ :|) سود بزرگی کردم. جزء بیستَم رو نخونده بودم، جزء بیست و یک هم که فرداش قرار بود بخونم، بعد من هر دو رو همون شب خوندم. سودش کجاش بود؟ اونجا که عنکبوت و روم تو جزءهای بیست و بیست و یک هستن و من از دوبارهکاری (دوبارهخوانی) جلوگیری کردم 😀 [سود بود یا زیان؟!]
با بلوغ های ششگانه ازدواج آشنا شویدیک زایشگاه در کابل تحت حملهی تروریستی قرار گرفته؛ جایی نزدیک خونهی خالهی من. یک زایشگاه در بیمارستان پزشکان بدون مرز؛ جایی که ممکن بود من اونجا باشم اگه میذاشتن برم. جایی که من پارسال تلاش میکردم بگم جای امنیه، چون سیاسی نیست، چون از ارگ دوره، چون آخه مگه زن و بچه هم هدف میشن؟ نهایتا شاید بخوان دانشگاه رو بزنن. آخر آخرش اگه به بیمارستان هم حمله کنن، اون بخشهایی رو میزنن که زخمیهای حملات تروریستی رو برای مداوا بردن، اورژانس، جراحی، نه زایشگاه!
آخرین اعلام درباره سفینه بوسیله تراب نشسته ایران داخل سنگاپوراونی که برای بار اول ایدهی ساعت اومد به ذهنش، اختراعش کرد، ساختش، باید براش خیلی واضح و بدیهی بوده باشه که از یک شروع کنه و تا فردا همون موقع همینطور بره بالا تا هر عددی که میخواد یا لازمه. چرا باید وسط روز برگرده دوباره از اول بشمره؟ 🤔
برنامه آموزشی دبیرستان اردیبهشت 99جاتون بین همسایههامون خالی، یک شیرینی تر کاکائویی فرد اعلا، باقلوا، دارک!، پخته بودم که حرف نمیزد اصلا. به خاطر ماه رمضون کم درست کردم، وگرنه قابل شما رو نداشت، بین همسایههای اینجام پخش میکردم :)
ساعت و دهها سوال پیرامون آنآقا بلایی که سر برادرم اومده بود (تو این پست) الان سر منم اومد. اول در گوشم هی سروصدا کرد و منم بیخیال هی با دست پسش زدم. تا اینکه حس کردم یه چیزی رو پام راه میره و شستم خبردار شد خبریه! مثل فنر پریدم و لامپ رو روشن کردم و سه و نیم ثانیه خودمو تکوندم و بعععله! یکی از اون بالدارهاش بود :((( سمتم که پرید یه سکتهی ناقص زدم! رفتم اون سمت اتاق و همونجا خشکم زد. فکر میکردم اگه بخواد دوباره بپره سمتم چی رو سپر کنم. پتو؟ چادر؟ برم تو نورگیر؟ از اتاق برم بیرون؟ این فکر از همه بهتر بود، ولی متاسفانه اوشون دم در وایستاده بود :(( چند بار داداشمو صدا زدم، ولی نشنید. تا اینکه خودش یه حرکتی کرد و رفت یه گوشه و منم دویدم بیرون. رفتم پیش داداشم گفتم یه سوسک سیاه غولآسای پروازی تو اتاقه و بیا بکشش. خودم بیرون ایستادم، تمام دستامو گذاشتم رو پهنای صورتم، از استیصال و ترسم به خنده افتاده بودم و تموم هم نمیشد. واقعا چرا در مقابل یه سوسک به این کوچیکی اینقدر ناتوانم؟ ولی همچنان هیچ هیچ هیچ راهحلی برای مقابله با سوسک بالدار ندارم. حدود هفت هشت سال قبل هم یه دوره خونهمون سوسک پیدا شده بود، جوری که ماه رمضون سحر که بیدار میشدیم لامپ آشپزخونه رو میزدیم، یهو لشکر سوسکها که قرار بوده مهمونیشون تا صبح ادامه داشته باشه، غافلگیر میشدن و فوجفوج به سوراخهاشون میگریختن و از بس زیاد بودن، بیخیال کشتنشون میشدیم! سمپاشی کردیم و ریشهشونو کندیم. الان باز تک و توک پیدا شدن و من میترسم دوباره بشه مثل اون دفعه :(
ساعت و دهها سوال پیرامون آنمطمئن بشید تو دنیا لذت چت کردن با یه تازهزبانآموز رو چشیدید، بعد ترکش کنید ^_^
ای آنکه بلدی مرده ها را زنده کنیخواهرم اومده اینجا تا فردا برای چهل روزگی پسرش کوچه (واو ُ تلفظ میشود) یا دانوک (به قول شما) درست کنه. اساسا اینا (خواهرام) هر کار مهمیدارن باید تو خونهی ما انجام بدن! خونه از ده رفته تو خاموشی؛ الان نصف شبه و محمدحسین یکی دو ساعتی هست رو پای من بوده که بخوابه :( در حین انجام عملیات سانتریفیوژ یه فیلم ایرانی هم تو فیلیمو دیدم. نمیدونم، فیلمه فک کنم میخواست معانی متعالیهای رو بهم برسونه، ولی نرسید :| خیلی غمانگیز و ناامیدکننده است که فیلم بسازن، شعر بگن، نقاشی بکشن، ولی پیامشون نرسه. اگه واسه قشر خاصی میسازن، میگن، میکشن، باید ذیلش اعلام کنن مثلا بهدرد تسنیمها نمیخورد یا فلان.
چطوریه که ما تا وقتی خونهی ننهباباهامونیم، شب واسه سحری خواب نمیمونیم (مثلا بنده) اما وقتی میریم خونهی خودمون از نه شب، سه شبش رو خواب میمونیم (مثلا داداشم اینا)؟ تازه این در حالیه که ما سحرها بهشون زنگ میزنیم و حتی با صدای تلفن هم بیدار نمیشن! فک کنم اونجا ترسی ندارن که ناگهان گیوتین رو سرشون فرود بیاد، راحت میخوابن :))
تازه فهمیدم قوهم بیشتر از ایناست. یه شب سحری نخوردم، افطارش اندازهی ده گرم شکلات دستساز خودمو خوردم با یه استکان دمنوش رازیانه، سحرش یه دونه تخممرغ نیمرو خوردم با یه استکان آب، بعد موقع افطار دوم تازه یهکم بیحال شده بودم. میخواستم با شدت و قدرت به این رویه ادامه بدم، ولی خانواده نمیذارن. اصلا نمیذارن. هی پشت هم چیزخورمون میکنن. خدایا ببین من میخوام کم بخورما، ولی اینا نمیذارن. دیگه خودت قبول کن :))
تازه قصد و نیت هم اصلا وزن کم کردن نیستا. ببین تو رو خدا به چه روزی رسیدم. تو مخیلهم هم نمیگنجید که یه روز واژهی وزن کم کردن رو واسهی خودم به کار ببرم، ولی بردم! از این جهت نمیگم که فکر نمیکردم هیچوقت چاق بشم، از این جهت میگم که چاقی و لاغری برام مسئله نبود. خب من برای سالهای زیادی منفی پنجاه بودم و حالمم خوب بود و کمبود و درد و مرضی هم نداشتم. ولی از وقتی از کار اولم اومدم بیرون یک دفعه چند کیلو اضافه کردم و بعد دوباره ثابت شد و وقتی از کار دومم اومدم بیرون هم یه دفعه چند کیلو دیگه اضافه کردم و الان دوباره ثابت شده. با اینکه هنوز وسط رنج نرمالم، اما حس خوبی به این اضافاتی که ناشی از کار نکردنه ندارم. همهش فکر میکنم اینا وزن تنبلی منه، انگار مثلا این شش کیلویی که اضافه کردم رو بذاریم رو یه کفهی ترازو و تنبلی منم بذاریم روی اون یکی کفه، با هم برابر میشن. خب من از این جهت این شش کیلو رو دوست ندارم، وگرنه مشکلم چاقی و اضافه وزن نیست. حالا به سرم زده بود که طی این ماه رمضون این شش کیلو تنبلی رو بفرستم بره پی کارش، ولی نمیذارن که. میگم بابا من نیاز نداره بدنم، وقتی بعد دو روز نخوردن و کم خوردن، نه گشنهم میشه نه تشنهم، خب یعنی بدنم نیاز نداره دیگه. ولی آیا به نظرتون به حرف من گوش میدن؟ 🤔
دکتر پسرمون به مامان پسرمون گفته بچهتون خوشگله، مواظبش باشین چشم نخوره! جلالخالق! دکترم دکترای قدیم والا؛ آخه کجای این زشتوک که تا سهی نصف شب خالهشو بیدار نگه میداره و مجبورش میکنه وراجی کنه خوشگله؟
تعداد صفحات : 2